شعر زمستان
برق نگاهت را که از من دریغ میکنی
جنگل کهن سالی را طعمه حریق میکنی
سرنوشت قومی را لبهای تو تغییر می دهد
بالبخندت دریا را دچار شکافی عمیق میکنی
نفس کوچه گره خورده به دستان تو
عطر که میزنی هوای شهر را رقیق میکنی
موج زیبایی ات میبَرد مرا و وقتی پلک میزنی
انگار ساحل را دورتر از چشم غریق می کنی
مریمم باشی و با این چهره معصوم
چشم بسته مریدِ هر دینی ام که تبلیغ میکنی
فرشاد رستمی